جوک

اگر میخواهی در زندگی‌ قدمهای بلندبرداری سعی‌ کن شلوار کردی بپوشی‌

ديشب خواب ديدم ازدواج كردم صبح بلند شدم صدقه دادم!

و سال ها گذشت و ما هرگز نفهمیدیم که چرا زن را می گیرند ولی شوهر را می کنند

دعاي خانم ها: خدايا به من عشق بده تا همسرم را دوست بدارم، صبر بده تا تحملش كنم، اما قدرت نده كه ميزنم لهش ميكنم

ای کسانی که ایمان آوردید، جدی جدی ایمان آوردید؟ دیگه آیه نازل نکنیم؟ ردیفه؟

ترجیح میدهم در فیس بوک باشم و به درس خواندن فکرکنم تا اینکه در حال درس خواندن باشم و به فیس بوک فکر کنم.(یکی از فامیل های دور دکتر شریعتی)

پدری به دخترش میگه: دخترم راجع به پیشنهاد ازدواجی که بهت داده اند خوبفکرهایت رو بکن. دختر گریه کنان میگه: ولی من می خواهم پیش مامانم باشم. پدر: خوب، اونم با خودت ببر عزیزم.

اسبه زنگ ميزنه سيرك ميگه: آقا شما برای سيركتون اسب نمي خواين؟
یارو ميگه: هنرت چيه؟
اسبه ميگه: احمق نمی بینی دارم باهات حرف میزنم!؟

نصیحت غضنفر به زنش: هر وقت یه سوسک تو دستشویی دیدی با دمپایی فورا نکوب رو سرش... بی توجه از بغلش رد شو... این کار از صدتا فحش براش بدتره.

يه روز معلم به شاگرداش ميگه: بچه ها بيايد بريم براي اومدن بارون دعا کنيم.
بچه ها میگن: دعاي ما که برآورده نمي شه!
معلم ميگه: چرا؟ دعاهاي شما برآورده مي شه!
بچه ها میگن: اگه دعاي ما برآورده مي شد که تا الان شما صد بار مرده بودین.

غضنفر از تاکسی پیاده می شه درو محکم می بنده میگه: پدر سگ خودتی.
راننده میگه: من که چیزی نگفتم!
غضنفر میگه: بعداً که میگی.

یارو پشت در اتاق عمل بوده پرستار صدا ميزنه: همراه مريض...
یارو میگه: یادداشت کن 0912134...

یارو رو به زور وادار به نماز خوندن مي كنن. بعد مي بينن نشسته داره همين جوري دعا مي كنه. ميرن گوش ميدن مي بينن ميگه: خدايا! اينا منو به زور وادار كردن به نماز خوندن، تو خودت قبول نكن.

یک روز مردی با عجله پیش دکتر می رود و می گوید: سلام دکتر! زود بیا، آپاندیس زنم درد گرفته است. دکتر می گوید: من که یک هفته پیش آپاندیس زنتان را عمل کردم، مگر می شود یک زن دو تا آپاندیس داشته باشد؟ آن شخص می گوید: نه، ولی یک مرد که می تواند دو تا زن داشته باشد.

به لره میگن: خدا رو میشناسی؟
میگه: وقتی رفت و آمد نباشه از کجا بشناسم!

داستان

LET'S TRY AND LEARN SOMETHING FROM IT!

High up in the hold mountains of China, there was a village plagued by an invasion of rats. Nothing anyone undertook improved the situation. So the villagers decided to consult the Taoist sage living in a cave towards the summit of the mountain. When the sage had listened to their story, he nodded and pointed to an aging, mangy cat sitting by his side. "Take him," said the sage. "He'll do the job." Out of respect for the sage, the villagers didn't express their doubts as to capacity of this ugly animal to get the task done and they dutifully carried the cat back home. And then, little by little, they began to notice the difference. The rats no longer infested each and every corner of the village. As soon as the cat appeared, they began to slink away. And then dawned the great day when not a single rat was still to be found in the village. Astounded, grateful, bemused, the villagers carried back the cat to the sage and begged him to explain the miracle that had taken place. "Well," said the sage, "it's not complicated. You see, good people, this particular cat simply knows it's a cat."
 
There, that's it, that's all, the secret of all authority and success. Simply to know what one is.

ای دبستانی ترین احساس من-2

آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم..
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده,
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه , اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین , داغون می شن !!!
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.

... آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه
 وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده
وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته
وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه
وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به  بازی کردن میشن
تو حموم آواز میخونن
آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر
دم همشون گرم گرم

ای دبستانی ترین احساس من-1

خاطرات كودكي زيباترند
يادگاران كهن مانا ترند
درسهاي سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مكارو دزد دشت وباغ
روز مهماني كوكب خانم است
سفره پر از بوي نان گندم است
كاكلي گنجشككي با هوش بود
فيل ناداني برايش موش بود
با وجود سوز وسرماي شديد
ريز علي پيراهن از تن ميدريد
تا درون نيمكت جا ميشديم
ما پرازتصميم كبري ميشديم
پاك كن هايي زپاكي داشتيم
يك تراش سرخ لاكي داشتيم
كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هايش درد داشت
گرمي دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ كاه بود
مانده در گوشم صدايي چون تگرگ
خش خش جارو ي با پا روي برگ
همكلاسيهاي من يادم كنيد
بازهم در كوچه فريادم كنيد
همكلاسيهاي درد ورنج وكار
بچه هاي جامه هاي وصله دار
بچه هاي دكه خوراك سرد
كودكان كوچه اما مرد مرد
كاش هرگز زنگ تفريحي نبود
جمع بودن بودوتفريقي نبود
كاش ميشد باز كوچك ميشديم
لا اقل يك روز كودك ميشديم
ياد آن آموزگار ساده پوش
ياد آن گچها كه بودش روي دوش
اي معلم ياد وهم نامت بخير
ياد درس آب وبابايت بخير
اي دبستاني ترين احساس من بازگرد اين مشقها را خط بزن

قصه ی عینکم

این داستان قبلاً جزو دروس کتاب های ابتدایی بوده اما حذف شده. داستان بسیار جالبی است. امیدواروم دوست داشته باشید.


به قدري اين حادثه زنده است كه از ميان تاريكي هاي حافظه ام روشن و پر فروغ مثل روز مي درخشد. گويي دو ساعت پيش اتفاق افتاده ، هنوز در خانه اول حافظه ام باقي است .

تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خيال مي كردم عينك مثل تعليمي و كراوات يك چيز فرنگي مآبي است كه مردان متمدن براي قشنگي به چشم مي گذارند . دايي جان ميرزا غلامرضا – كه خيلي به خودش ور مي رفت و شلوار پاچه تنگ مي پوشيد و كراوات از پاريس وارد مي كرد و در تجدد افراط داشت ، به طوري كه از مردم شهرمان لقب مسيو گرفت – اولين مرد عينكي بود كه ديده بودم . علاقه دايي جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهاي ديگر فرنگي مآبان مرا در فكرم تقويت كرد . گفتم هست و نيست ، عينك يك چيز متجددانه است كه براي قشنگي به چشم مي گذارند..

اين مطلب را داشته باشيد و حالا سري به مدرسه اي كه در آن تحصيل مي كردم بزنيم .قد بنده به نسبت سنم هميشه دراز بود .ننه – خدا حفظش كند – هر وقت براي من و برادرم لباس مي خريد ناله اش بلند بود. متلكي مي گفت كه دو برادري مثل علم يزيد مي مانيد . دراز دراز ، مي خواهيد برويد آسمان شوربا بياوريد ! در مقابل اين قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمي ديد . بي آنكه بدانم چشمم ضعيف و كم سو ست.

چون تابلو سياه را نمي ديدم ، بي اراده در همه كلاس ها به طرف نيمكت رديف اول مي رفتم . همه شما مدرسه رفته ايد و مي دانيد كه نيمكت اول مال بچه هاي كوتاه قدست . اين دعوا در كلاس بود . هميشه با بچه هاي كوتوله دست به يقه بودم . اما چون كمي جوهر شرارت داشتم ، طفلك ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطي بازي هاي خارج از كلاس تسليم مي شدند . اما كار بدينجا پايان نمي گرفت . يك روز معلم خودخواه لوسي دم در مدرسه يك كشيده جانانه به گوشم نواخت كه صدايش تا وسط حياط مدرسه پيچيد و به گوش بچه ها رسيد . همين طور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پريده بود ، آقا معلم دو سه فحش چاروا داري به من داد و گفت :

" چشت كوره ! حالا ديگه پسر اتول خان رشتي شدي ؟آدمو تو كوچه مي بيني و سلام نميكني!؟"

معلوم شد ديروز آقا معلم ازآن طرف كوچه رد مي شده ، من اورا نديده ام و سلام نكرده ام . ايشان هم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشي كرده ، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است .

در خانه هم بي دشت نبودم . غالباٌ پاي سفره ناهار يا شام كه بلند مي شدم چشمم نمي ديد ، پايم به ليوان آب خوري يا بشقاب يا كوزه آب مي خورد . يا آب مي ريخت يا ظرف مي شكست . آن وقت بي آنكه بدانند و بفهمند كه من نيمه كورم و نمي بينم خشمگين مي شدند و پدرم بد و بيراه ميگفت . مادرم شماتتم مي كرد ، مي گفت : به شتر افسار گسيخته ميماني . شلخته و هردم بيل و هپل و هپو هستي ، جلو پايت را نگاه نمي كني . شايد چاه جلوت بود و در آن بيفتي .

بدبختانه خودم هم نمي دانستم كه نيمه كورم . خيال مي كردم كه همه مردم همينقدر مي بينند !

لذا فحش ها را قبول داشتم . در دلم خودم را سرزنش مي كردم كه با احتياط حركت كن ! اين چه وضعي است ؟ دائماٌ يك چيزي به پايت مي خورد و رسوايي راه مي افتد . اتفاق هاي ديگر هم افتاد. در فوتبال ابداٌ و اصلاٌ پيشرفت نداشتم . مثل بقيه بچه ها پايم را بلند مي كردم ، نشانه مي رفتم كه به توپ بزنم ، اما پايم به توپ نمي خورد ، بور مي شدم . بچه ها مي خنديدند . من به رگ غيرتم بر مي خورد . دردناك ترين صحنه ها يك شب نمايش پيش آمد .

يك كسي شبيه لوطي غلامحسين شعبده باز به شيراز آمده بود . گروه گروه مردان و زنان و بچه ها براي ديدن چشم بندي هاي او به نمايش مي رفتند . سالن مدرسه شاپور محل نمايش بود . يك بليط مجاني ناظم مدرسه به من داد . هر شاگرد اول و دومي يك بليط مجاني داشت . من از ذوق بليط در پوستم نمي گنجيدم . شب راه افتادم و رفتم . جايم آخر سالن بود . چشم را به سن دوختم ، خوب باريك بين شدم ، يارو وارد سن شد ، شامورتي را در آورد ، بازي را شروع كرد . همه اطرافيان من مسحور بازي هاي او بودند . گاهي حيرت داشتند ، گاهي مي خنديد و دست مي زدند اما من هر چه چشمم را تنگ تر مي كردم و به خودم فشار مي آوردم درست نمي ديدم . اشباحي به چشمم مي خورد . اما تشخيص نمي دادم كه چيست و كيست و چه مي كند . رنجور و مانده دنباله رو شده بودم . از پهلودستيم مي پرسيدم : چه مي كند ؟ يا جوابم نمي داد يا مي گفت مگر كوري نمي بيني . آن شب من احساس كردم كه مثل بچه هاي ديگر نيستم . اما باز نفهميدم چه مرگي در جانم است . فقط حس كردم كه نقصي دارم و از اين احساس غم و اندوه سختي وجودم را گرفت.

بدبختانه يك بار هم كسي به دردم نرسيد . تمام غفلت هايم را كه ناشي از نابينايي بود حمل بر بي استعدادي و مهملي و ولنگاري ام مي كردند . خودم هم با آنها شريك مي شدم .

با آنكه چندين سال بود كه شهر نشين بوديم ، خانه ما شكل دهاتي اش را حفظ كرده بود .همان طور كه در بندر يك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا مي آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهماني لنگر مي انداختند و چندين روز در خانه ما مي ماندند ، درشيراز هم اين كار را تكرار مي كردند . پدرم از بام افتاده بود ، ولي دست از كمرش بر نمي داشت . با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساري رفته بود ، مهمانداري ما پايان نداشت . هر بي صاحب مانده اي كه از جنوب راه مي افتاد ، سري به خانه ما مي زد . خداش بيامرزد ، پدرم دريا دل بود . در لاتي كار شاهان را مي كرد ، ساعتش را مي فروخت و مهمانش را پذيرايي مي كرد . يكي از اين مهمانان يك پيرزن كازروني بود . كارش نوحه سرايي براي زنان بود . روضه مي خواند . در عيد عمر تصنيف هاي بند تنباني مي خواند ، خيلي حراف و فضول بود .اتفاقاٌ شيرين زبان و نقال هم بود . ما بچه ها خيلي او را دوست مي داشتيم . وقتي مي آمد كيف ما به راه بود. شب ها قصه مي گفت .گاهي هم تصنيف مي خواند و همه در خانه كف مي زدند . چون با كسي رودرباسي نداشت ، رك و راست هم بود و عيناٌ عيب ديگران را پيش چشمشان مي گفت ، ننه خيلي او را دوست مي داشت. اولاٌهر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند . ثانياٌ طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش مي كرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است ؛ خلاصه مهمان عزيزي بود .البته زارالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تعزيه و مرثيه بود همراه داشت .همه اين كتاب ها را در يك بقچه مي پيچيد . يك عينك هم داشت ، از آن عينك هاي بادامي شكل قديم . البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را مي كشيد و چند دور ، دور گوش چپش مي پيچيد .

من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچه اش. اولاٌ كتابهايش را به هم ريختم . بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبه اش در آوردم . آن را به چشم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهن كجي كنم .

آه هرگز فراموش نمي كنم !

براي من لحظه عجيب و عظيمي بود ! همين كه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد . همه چيز برايم عوض شد .

يادم مي آيد كه يك بعدازظهر پاييز بود .

آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود .برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك مي افتادند . من كه تا آن روز از درخت ها جز انبوهي رنگ درهم رفته چيزي نمي ديدم ، ناگهان برگ ها را جداجدا ديدم . من كه ديوار مقابل اتاقمان را يك دست و صاف مي ديدم آجرها مخلوط و با هم به چشمم مي خورد ، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصله آنها را تشخيص دادم . نمي دانيد چه لذتي يافتم . مثل آن بود كه دنيا را به من داده اند .

هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت . آن قدر خوشحال شدم كه بي خودي چندين بار خودم را چلاندم . ذوق زده بشكن مي زدم و مي پريدم . احساس مي كردم كه تازه متولد شده ام و دنيا برايم معناي جديدي دارد . از بسكه خوشحال بودم صدا درگلويم مي ماند .

عينك را در آوردم ، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم .

آن را بستم و در جلدش گذاشتم . به ننه هيچ نگفتم . فكر كردم اگر يك كلمه بگويم ، عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد . مي دانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانه ما بر نمي گردد . قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم .

بعد از ظهر بود . كلاس ما د ر ارسي قشنگي جا داشت . خانه مدرسه از ساختمان هاي اعياني قديم بود . يك نارنجستان بود. اطاق هاي آن بيشتر آئينه كاري داشت. كلاس ما از بهترين اطاق هاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسي هاي قديم درك داشت، پر از شيشه هاي رنگارنگ . آفتاب عصر به اين كلاس مي تابيد. چهره معصوم همكلاسي ها مثل نگين هاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پر بها به ترتيب به چشم مي خورد .

درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمردشوخ و نكته گويي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش مي گذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كرده اند او را مي شناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم ، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. مي خواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.

مدرسه ما بچه اعيان ها در محله لات ها جا داشت ؛ لذا دوره متوسطه اش شاگرد زيادي نداشت. مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در مي رفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان مي دادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار مي كرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت ، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مي نشستند. در حالي كه كلاس ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصر سابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سو ءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد . ديدم چپ چپ به من نگاه مي كند .

پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است . نكند كاسه اي زير نيم كاسه باشد . بچه ها هم كم و بيش تعجب كردنده بودند . خاصه آنكه مي دانستند كه براي رديف اول سال ها جنجال كرده ام.با اينهمه درس شروع شد . معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خط كشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را غنيمت شمردم. دست بردم و جعبه را در آوردم .با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم . نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم .

در اين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم ، صورت درشتم ،بيني گردن كش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اين ها به كنار ، دسته هاي عينك ، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديده اي را مي خنداند ، چه رسد به شاگردان مدرسه اي كه بيخود و بي جهت از ترك ديوار هم خنده اشان مي گرفت .

خدا روز بد نياورد . سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت ، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافه ها تشخيص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد .حيرت زده گچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بر و بر چشم به عينك و قيافه من دوخت .

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق در لذت بودم كه سر از پا نمي شناختم . من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را مي خواندم ، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل مي خواندم. مسحور كار خود بودم . ابداٌ توجهي به ماجراي شروع شده نداشتم . بي توجهي من و اين كه با نگاه ها هيچ اضطرابي نشان ندادم ، معلم را در ظن خود تقويت كرد . يقين شد كه من بازي جديدي درآورده ام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!

ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد . اتفاقاٌ اين آقاي معلم لهجه شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند . همين طور كه پيش مي آمد با لهجه خاصش گفت :

" به به ! نره خر ! مثل قوال ها صورتك زده اي ؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آ وردن ؟ "

تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود ، كلاس آرام بود و بچه ها به تخته سياه چشم دوخته بودند ، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد ، شاگردان كلاس روبرگردانيدند كه از واقعه خبر شوند . همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند ، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست . صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد . هر و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند ، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد . براي او توهم شد كه همه بازي هارا براي مسخره كردنش راه انداخته ام ... خنده بچه ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد . احساس كردم كه خطري پيش آمده ، خواستم به فوريت عينك را بردارم . تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد :

" دستش نزن ، بگذار همين طور تو را با صورتك پيش مدير ببرم . بچه تو بايد سوپوري كني . ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن ؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز ! "

حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته ، من بدبخت هم دست و پايم را گم كرده ام . گنگ شده ام. نمي دانم چه بگويم .مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه مي كنم . اين بار سخت از جا در رفت و درست آمدكنار نيمكت من . يك دستش پشت كتش بود ، يك دستش هم آماده كشيده زدن . در چنين حالي خطاب كرد : " پاشو برو گمشو ! يا الله ! پاشو برو گمشو ! " من بدبخت هم بلندشدم . عينك همن طور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود . كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد ، يا لااقل به صورتم نخورد . فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد . همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد . مجال آخ گفتن نداشتم ، پريدم و از كلاس بيرون جستم .

آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند . وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند ، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم . اول باور نكردند ، اما آنقدر گفته ام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر مي كرد .

وقتي مطمئن شدند من نيمه كورم ، از تقصيرم گذشتند و چون آقاي معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود ، با همان لهجه گفت :" بچه مي خواستي زودتر بگي . جونت بالا بياد ، اول مي گفتي . حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد ، بيا شاه چراغ دم دكون ميز سليمون عينك ساز ! " فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز ، وقتي كه مدرسه تعطيل شد ، رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينك ساز . آقاي معلم عربي هم آمد ، يكي يكي عينك ها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را مي بيني يا نه ؟ . بنده هم يكي يكي عينك ها را امتحان كردم ، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم .

پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم

 

 

از اینجا و آن جا

پشت میدان مین چند نفر داوطلب رفتند معبر باز کنند یکیشون چند قدم که رفت برگشت فکر کردم ترسیده پوتیناشو داد به یکی ،گفت تازه از تدارکات گرفته حیفه ، پابرهنه رفت.

**

در روزهای داغ و آفتابی جنگ ، در جبهه های گرم جنوب و روی خاک های تفدیده خوزستان ، بعد از نبردی جانانه ، هیچ چیز دلچسب تر از آرامشی هرچند کوتاه ، در زیر سایه ای نسبتاً خنک نیست

 

**

حاجي نيستي ببيني
به ماها نيش مي زنن
به عشقمون مي خندن
طعنه به ريش مي زنن
حاجي نيستي ببيني
يه عده اي كمونيست
ميگن زمان جنگ نيست
ميگن شهيد الگو نيست
حاجي نيستي ببيني
چفيه عار و ننگ شد
مانتوها كوتاه شدن
بد حجابي قشنگ شد
حاجي نيستي ببيني
يه عده دلسنگ شدن
يه عده غرق دنيا
پشيمون از جنگ شدن
حاجي ميخوام دلم رو
پر از شقايق كنم
از غصه ها بميرم
دلم ميخواد دق كنم

**

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . . .

 

**

باران باش و ببار؛ نپرس پياله هاي خالي از آن کيست...

**

دیشب در حال تایپ بودم که برچسب حرف میم از روی کیبورد کنده شد و چسبید به انگشتم .

الان هم دقیقن همین اتفاق افتاد.

با تعجب به دکمه های کیبورد نگاه کردم . یعنی از حرف میم زیاد استفاده کرده بودم ؟

یک لحظه از خودخواهی هام حالم بد شد.

خودم . خونم . کلیدم . ماشینم . زنم . بچم . شغلم . پولم . آینده ام .

تا کی مال من و مال من و تا کی همش من ، من ، من ...

یک روز بالاخره این برچسب از صفحه کلید زندگی کنده میشه و یک برچسب دیگه روش زده میشه . برچسبی که میم هست ولی اون میم سابق و میم من نیست ...

Even this will pass away...

Once in Persia reigned a king, Who upon a signet ring
Carved a maxim strange and wise,
When held before his eyes,
Gave him counsel at a glance,
Fit for every change and chance:
Solemn words...:
"Even this will pass away".
 
Trains of camel through the sand
Brought him gems from Samarcand;
Fleets of galleys over the seas
Brought him pearls to rival these,
But he counted little gain,
Treasures of the mine or main;
"What is wealth?" the king would say,
"Even this will pass away"...
 
Fighting on the furious field,
Once a javelin pierced his shield,...
"Pain is hard to bear", he cried,
"But with patience, day by day,
Even this will pass away".
 
Towering in a public square
Forty cubits in the air,
And the king disguised, unknown,
Gazed upon his sculptured name,
And he pondered, "What is fame?"
Fame is but a slow decay!
"Even this will pass away".
 
Struck with palsy, sore and old,
Waiting at the gates of gold,
Said he with his dying breath
"Life is done, but what is Death?"
Then an answer to the king
Fell a sunbeam on his ring;
Showing by a heavenly ray,
"Even this will pass away".
 
Theodore Tilten 

هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!

خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود...

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است

در بیشتر موارد راه حل ساده تری نیز وجود دارد

در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك  مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او  اظهار داشته بود  كه  هنگام  خريد  يك بسته صابون متوجه شده بود كه  آن قوطي خالي است.

بلافاصله  با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه  اين مشكل  بررسي،  و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني  و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد. مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ)  خط بسته بندي با اشعه ايكس.

بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند  تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.

نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا،  مشكلي مشابه  نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا  يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط  بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!!!

 *نکته:*
 *معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد.*
 *هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيم.*

قبل از انجام هر کاری راهکارهای متفاوت را بررسی کنیم

ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.

وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.

مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر
بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟  مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد
راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.
براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.

*نکته:*
*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.* 

قدرت اندیشه

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.  من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر".

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

 *نکته:*
 *در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.*

از الاغ درس بگیریم

کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند  چاه را با خاک  پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.


**نکته:*
*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*
*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*
*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.*

قاطر

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: 
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت: 
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

RETURN

سلام به همه دوستان

فقط میخواستم بگم که من دوباره برگشتم با کلی مطلب

امیدوارم دوست داشته باشید

شاد و موفق همیشه

FRIENDS

TO BE QUITE HONEST, I HAVE LOST MANY... I NEVER THOUGHT I WOULD LOSE MY FRIENDS. I WISH THEY'D SEE THIS BUT I DOUBT IT. ANYWAY I MISS THEM A LOT BUT, THANKS TO GOD, I HAVE FOUND SOMEONE  MUCH BETTER THAN ALL OF THEM. I AM VERY HAPPY AND I HAVE TO SAY THAT I HONESTLY WISH AND HOPE IT'LL WORK OUT FOR US. PRAY FOR ME (US) AND HAVE A GOOD TIME

ENJOY LIFE MOST OF ALL 

UNIVERSITY

OMIDVARAM HICH KUDUMETUN MESE MAN TU JAHNAM GIR NAKONIN

OMIDVARAM VASE HICH KI IN MOSHKELATI K VASE MAN PISH UMADE PISH NAYAD

VA HAMCHENIN OMIDVARAM HICH VAGHT GIRE KASI NAYOFTIN K HARFETUNO NAFAHME O BAVAR NAKONE

AGE MISHNASID MANO

AZ HAR TARIGHI

FAGHAT DOA KONID

VAGHTAM KAME

BAYAD JUR SHE

MERSI

hard things

To All Those Suffering From Sadness Or Depression,
Know That It Isn’t Your Fault.
It Isn’t Because You’re Weak.
It Isn’t Because You’re Just Not Grateful Enough.
It Isn’t Because You’re Just Not Religious Enough.
It Isn’t Because You Don’t Have Enough Faith.
It Isn’t Because GOD Is Angry With You.
To All The Well-Meaning People Who Tell You This, Just Smile.
And Know Deep In Your Heart That The Tests Of GOD Come In
Different Forms To Different People.
And Know That, By The Help Of GOD, Every Test Can Become
A Tool To Get Closer To Him.
And That, Verily, With Hardship Come Ease - And Like All Things
Of This World - This Too Shall Pass.

purpose

In race between lion & deer,

Many time deer wins.
Because lion runs 4 food & deer 4 life.

Remember; ''Purpose is more important than need"

sentences

A Single Lie Discovered...
Is Enough To Create Doubt Over ,
Every Truth Expressed

. . .

A Nice German Proverb:
“There Is No Use Of Running Fast…
When You Are On The Wrong Road…”
So, First Choose The Correct Way In Your Life..

words

Be Careful
With Your Words
Once They Are Said ,
They Can Only Be
Forgiven
But Never

Forgotten

FRIENDS

Birth is start of life
Beauty is art of life
Love is part of life
Death is last of life
But
Friendship is heart of life
Love you friends


moment

ba atashakore faravan az ruzbeh aziz


لحظه‌اي، آخر درنگي، بيش از اينها، صبر كن
من به تو دل داده‌ام، تا جان ندادم، صبر كن
لحظه‌اي با من بمان اين عشق را انديشه كن
درد جان با رفتنت درمان ندارد، صبر كن
مي به جامم ريختي، مستم ز بوي موي تو
... ديده‌ام با تو ببيند زندگاني، صبر كن
ديگر اينجا رازقي‌ها بوي نفرت مي‌دهند
گر بخواهي بوي عشق اينجا شنيدن، صبر كن
دل حديث توبه‌ي عشق تو را خواند ولي
دم به دم طالبتر از ماهي شود جان، صبر كن
غم ز هجرت ديده گريان تن بلاجان كرده‌است
گر نخواهي غم زدودن لحظه‌اي كم صبر كن
من نگويم تا ابد ماندن به پيش من وليك
غم فزوني مي‌كند گويد همينك صبر كن
عشق را درمان نباشد، جز وصال روي تو
تا در آتش سوختن را بر نكردي، صبر كن
اين شكستن را ز من بين و دمي آهسته‌تر
مي‌روي روزي وليكن، اينك اينجا صبر كن


poem

thanks to Ruzbeh Malek


از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
... عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
.
.
.
قیصر امین پور


POEM

THANKS TO RUZBEH MALEK
در فغانم از دل دير آشناي خويشتن
خو گرفتم همچو ني با ناله هاي خويشتن
جز غم و دردي که دارد، دوستي ها با دلم
يار دلسوزي نديدم در سراي خويشتن
من کي ام؟ ديوانه اي کز جان خريدار غم اوست
... راحتي را مرگ مي داند براي خويشتن
شمع بزم دوستانم، زنده ام از سوختن
در وراي روشني بينم فناي خويشتن
غنچه ي پژمرده اي هستم، که از کف داده ام
در بهار زندگي، عطر و صفاي خويشتن
آرزوهاي جواني، همچو گل بر باد رفت
آرزوي مرگ دارم از خداي خويشتن
همدمي دلسوز نبود، مهستي را همچو شمع
خود بيابد اشک ريزد، در عزاي خويشتن

long time

من خیلی وقته از کسی ناراحت نمیشم ...
تمام سختیش یه خنده زورکی ...
و شونه بالا انداختن الکیه...
خیلی وقته خیلی چیزا رو میدونم و خودمو میزنم به ندونستنشون...
سختیش یه لحظه حرف عوض کردن و بی خیال شدنه...
خیلی وقته ...

mixed

نوای هیچ سازه کوبه ای خوش تر از صدای کوبیدن روی نیمکت مدرسه نیست اونم با ریتم بندری .....


صدايِ قلب عاشق,بلندتره...؛
آخه برايِ دو نفر ميتپه! :)

به کلمه family در انگلیسی دقت کردین
.
.
.
.
... ... .
.
.
.
.
.
family= father and mother I love you


از اون روزی میترسم که یه نفر دره خونمونو بزنه
و بگه ما 13 تا دوست مشترک توی فیسبوک داریم می‌تونم بیام تو؟:))))

بهترین زمان برای دعوا با دوست دخترتون همین چند روزه
چون ولنتاین نزدیکه :)


خداییش لذتی که تو سواری بر خر شیطون هست تو سواری لامبورگینی نیست :دی :)))))

میزان زیبایی خانوم ها .همیشه یک رابطه ی معکوس با قدشون داره...(قانون چهارم نیوتن)

MaraHele Khar sHodan ensaN dar tol zendegi:
1-nozadi:bos o baghale maMi
2-kudaki :ghaghalili o medad ranGi
3-no javoni : poll tu jibi o Pc
4-javoni : bazam bos o baghl (gf/bf) :DDD kOlaN haMishE ye Tori aRe :X :P

لره میره جبهه...عراقیها محاصرش می‌کنن...تفنگشو میذاره زمین میگه...اه...من دیگه بازی نمیکنم!!!!!

عشق روزگارما

عشق روزگار ما



روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
...
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان. برسد

for sam

for sam: thanks so much


من میدانم که  آنروزمیرسد...

که من از خواب می پرم و تو را در آغوشم حس می کنم...

من میدانم که ان روز می رسد...

که من لباس سفیدم را تنها برای تو می پوشم...

من میدانم که رسیدن دستهای ما به هم نردیک است...

من میدانم که تو میدانی....!

riazi

باز هم خواب ریاضی دیده ام


خواب خطهای موازی دیده ام


خواب دیدم میخوانم ایگرگ زگوند


خنجر دیفرانسیل هم گشته کند

از سر هر جایگشتی میپرم


... دامن هر اتحادی میدرم


شیب هر خط را به تندی میدوم


گوش هر ایگرگ وشی را میجوم


گاه در زندان قدر مطلقم


گاه اسیر زلف حد و مشتقم


گاه خط را موازی میکنم


با توان ها نقطه بازی میکنم


ناگهان دیدم توابع مرده اند


پاره خط و نقطه ها پژمرده اند


هیچکس را زین مصیبت غم نبود


صفر صفرم هم دگر مبهم نبود


آری آری خواب افسون میکند


عقده را از سینه بیرون میکند


مردم زین ایکس و ایگرگ داد داد


روزهای بی ریاضی یاد باد


mard

من وقتی مرد شدم که پر درد شدم...ظاهر ادما خوب و همه تو زرد شدن
تا اینکه خواستم که این اتفاقو درک کنم...از توی ادمای اجتماعم ترد شدم...
این خیلی سخته...این خیلی تلخه که ادمای دورت نمیفهمن چیه حرفت...این اتفاقا میشن عقده توی قلبت...یه مشت اعتقاد چرت و پرت میره تو مغزت...
تا یکم حرف زدم گفت بگو معذرت...
می خوام....
این زندگی یه خوابه تلخ نه؟
کسی ازم نمی پرسه که چیه درد من...دردم اینه که پرده رفت کنار از پنجرم...پس دیدم همه چیو داد زدم با حنجرم...
بعدش بین من و خودم شروع شد جنگ نرم...
این باعث شد از دست مردمم در برم...
پس نگو برگرد....پس نگو برگرد