بعد از 9 سااال!

بعد از 9 سال یه دفعه یادم افتاد وبلاگ دارم و اومدم پیداش کردم!

حس میکنم در زمان سفر کردم. یه لحظه پریدم آینده و دیگه یادم رفته برگردم...

 

الان دیگه ایران نیستم و امتحان های دانشگاهه.

الان دیگه با عشق زندگیم ازدواج کردم و زندگی در بهترین حالت ممکنه!

و من در انتظار سه شنبه ی دوهفته ی دیگه که پرواز میکنیم میایم پیش خانواده ها...

آخ ای فریبایی که از گذشته اومدی ، اینجا همه چی عالیه خیالت تخت باهمین فرمون بیا جلو 

خالا هم دیگه پاشو برو خونتون پاشو. برو مامان را بغل کن که بعدا که به اینجا رسیدی کم میبینیش و دلت خیلی هواشو میکنه...

امروز بهترين روز دنياست...!

امروز امروز است

امروز صبح اگر از خواب بيدار شدي و ديدي ستاره ها در آسمان نمي تابند ناراحت نشو،حتما دارن با تو قايم باشك بازي ميكنن،پس با آن ها بازي كن.

امروز هر چه قدر بخندي و هرچقدر عاشق باشي، از محبت دنيا كم نميشه پس بخند و عاشق باش .

امروز هر چقدر دل ها را شاد كني كسي به توخورده نميگيره ، پس شادي بخش باش.

امروز هرچقدر نفس بكشي ،جهان با مشكل اكسي‍ژن روبرو نميشه ، پس از اعماق قلبت نفس بكش.

امروز هر چقدرآرزو كني ، چشمهي آرزوهات خشك نميشه ، پس آرزو كن.

امروز هر چقدر خدارو صدا كني ، خدا خسته نميشه، پس صدايش كن... او منتظر توست... او منتظر آرزو هايت ،خنده هايت ، گريه هايت ، ستاره شمردن هايت و عاشق بودن هايت است.

امروز امروز است ، امروز جاودانه است...

وامروز بهترين روز دنياست !

وقتي كه يادت اينجاست،چشام تورو ميبينه...

به ياد خاله شكوفه...

...

...

...

لطفا براي شادي روحش فاتحه بخوانيد...

 

۴۷روزاست كه نبوده اي و تو را نديده ايم...وديگرنخواهي بود وتو را  نخواهيم ديد...

يادم باشد...

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد .

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد .

یادم باشد که روز و روزگار خوش است ،

وتنها دل ما دل نیست .

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم ،

و از آسمان درسِ پـاک زیستن .

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند .

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان


یادم باشد زندگی را دوست دارم .

اي آسمان...

منزل از یاد رفته ام

ببار،امشب ببار

شاید اشک تو مرا غسل دهد و پاک سازد

شاید بارانت نقطه چینی شود تا به او برسم

 

تعریف زندگی عوض شده است

تا گریه نکنم ، نوازشم نمیکنند

تا قصد رفتن نداشته باشم ، نمی گویند بمان

تا بیمار نشوم ،گل برایم نمی آورند

 

تا کودک هستم ، باید همه را دوست بدارم

ووقتی بزرگ شدم ، دوست داشتن را برایم جرم می کنند

تا نروم ، قدرم را نمی دانند وتا نمیرم ، نمی بخشنم

 

ای آسمان ببار

تا هرکس به اندازه ی پیاله اش پاک شود

 

ای چتر فروش ، چتر هایت مال خودت

امشب می خواهم خیس شوم ،

پاک شوم تا شاید محو شوم و

از پله کان آبی به سوی او بروم

 

       پروردگارا عاشقت هستم ، مرا دوست بدار.

مي نويسم براي دلم... شايد آرام بگيرد...

امروز براي اولين بار به چيزي فكر كردم كه تاحالا فكر نكرده بودم... وقتي بهش فكر كردم نزديك بود از تعجب شاخ دربيارم...!

به اين فكر كردم كه چرا تا حالا ازت نپرسيدم كه چقدر دوستم داري؟حتي با sms  هم ازت نپرسيدم...كه منو چقدر دوست داري؟يا بايد منو بيشتر از همه دوست داشته باشي... فقط يه بار ازت پرسيدم كه اصلا منو دوست داري يا نه؟؟؟ ... كه اونم با كلي خجالت پرسيدم...

امروز حس تورو داشتم... حس يكشنبه هاي پارسال... كه زنگ آخر زبان داشتيم و من به جاي اينكه سر كلاس باشم همش پايين دم كلاس تو بودم...(هر چند مَحَل نمي ذاشتي!)

الان بغض كردم ... كاش مي شد گريه كنم... كاش ميشد باگريه كردن همه چيزو فراموش كنم... ولي نميشه... ولي اينو بدون كه بد جور دلم رو شكستي... خردم كردي... پا تو رو قلبم گذاشتي...

كاش ديگه نميديدمت... كاش ميدونستم كه آخرش اينطور ميشه و دعا نميكردم كه انتقالي درست نشه... چون وقتي ميبينمت به هم ميريزم... به قول آجي لاوتو ديدي و به هم ريختي...

خدايا من چه گناهي كردم كه بايد اين همه غصه و گريه و تنهايي نصيبم بشه؟

ساعت 12:27

يكشنبه 9/8/1389

 

اون چيزي كه شكستي دل من نبود... تصوير زيباي خودت بود كه روي قلبم نقاشي كرده بودم...

 

شعر نوشت :

خسته ام مي فهميد ؟!

خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن

خسته از منحني بودن عشق

خسته از حس غريبانه اين تنهايي

به خدا خسته ام از اين همه تکرار سکوت

به خدا خسته ام از اين همه لبخند دروغ

به خدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد

همه عمر دروغ .

گفته ام من به همه

گفته ام :

عاشق پروانه شدم !

واله و مست شدم از ضربان دل گل !

شمع را ميفهمم !

کذب محض است

دروغ است

دروغ !!

من چه مي دانم از

حس پروانه شدن ؟!

 

...

آجي خيييييييييلي دوستت دارم...اينو امروز ميخواستم بهت بگم نميشد...

 

پي نوشت1: خاله جون دلم تنگته...

پي نوشت2:اين آهنگ احسان رو خيلي دوست دارم... اشكمو در مياره...

كاش...

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیزبودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پردرد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه.....چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند.....شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش درد نهانی
نغمه ی من.....همچو آوای نسیم پرشکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم.....کاش چون پاییز بودم...!
فروغ فرخزاد

روزها...

روز اول پيش خود گفتم

ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز گفتم

ليک با اندوه و با ترديد

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم

ظلمت زندان مرا مي کُشت

باز زندانبان خود بودم

آن منٍ ديوانه ي عاصي

در درونم هايهو مي کرد

مشت بر ديوارها مي کوفت

روزني را جستجو مي کرد

در درونم راه مي پيمود

همچو روحي در شــبســـتاني

بر درونم سايه مي افکند

همچو ابري بر بياباني

مي شنيدم نيمه شب در خواب

هايهاي گريه هايش را

در صدايم گوش مي کردم

درد سيال صدايش را

شرمگين مي خواندمش بر خويش

از چه رو بيهوده گرياني

در ميان گريه مي ناليد

دوستش دارم، نمي داني

........

روزها رفتند و من ديگر

خود نمي دانم کدامينم

آن من سر سخت مغرورم

يا من مغلوب ديرينم ؟

بگذرم گر از سر پيمان

مي کُشد اين غم دگر بارم

مي نشينم
عاقبت روزي به ديدارم

نامه ای برای فاطمه جونم...

ادامه نوشته

گذشت...میگذرد...

اگه الان اینجا بودی چقدر باهم بهمون خوش میگذشت... هرچند در ظاهر هیچ احساسی بهم نداشتی ولی مهم این بود که من دوست داشتم... حیف شد که رفتی و همه چیزو پشت سرت خراب کردی... اعتمادمو... عشقمو... رفتی و با یه دنیا غصه تنهام گذاشتی... به قول آجی رها کردم... میخواستم ببینم برمیگردی؟؟؟ولی رفتی و همه چیز فراموش... حتی اگه الان برگردی دیگه واسم اون کسی نیستی که قبلا بودی... مهم این بود که رفتی...

***

خدایا میدونم داری با این چیزا امتحانم میکنی... از امتحان عشق که سربلند بیرون نیومدم... لااقل کاری کن که از امتحان الهی سر بلند بیرون بیام...

 

پی نوشت 1 : میگه دختر خوش قلبی هستی... ولی من باور نمیکنم... میگم چون خودش خوبه همه رو خوب میبینه...

 

پی نوشت 2 : آجی جونم خوشحالم که خوشحالی... وقتی وبتو باز میکنم آرزو میکنم کاش مطالبت غمگین نباشه... و وقتی امروز دیدم چه چیزای قشنگی نوشته بودی از صمیم قلبم برات دعا کردم که همونی بشه که تو میخوای...

راستی راه حلی که گفتی عملی نمیشه... با این کار هم من عذاب میکشم هم تو... دوست ندارم فریبایی که تو ذهنت ساختی خراب تر از این بشه... پس یا یه راه حل بهتر پیشنهاد بده یا مجبور میشم راه حل خودمو عملی کنم...

 

پی نوشت 3 : دارم از خودم دور میشم... انگار با خودم غریبه ام... حتی اینقدر غرور دارم که حاضر نمیشم در حضور خودم یا دوستام گریه کنم... همش کارم شده فرو بردن بغض... چه وقتی که با دوستامم... چه وقتی که تنهام... مثه الان... بغضی که اندازه ی یه سنگ بزرگه رو قورتش میدم...

 

توی تابستون چه فکرایی که نکردم و چه هدف هایی که برای خودم انتخاب نکردم... ولی الان وقتی از دور بهش نگاه میکنم...میبینم خیییییییییلی ازم دورن... فکر میکردم با باز شدن مدرسه ها تنها مشغله ی ذهنیم درسه و درس و درس و درس و...   ولی الان تنها چیزی که بهش فکر نمیکنم درسه...

واینکه چقدر عذاب آوره ساعت 9ونیم بری تو رختخواب و اینقدر فکر کنی که بلاخره ساعت 12 با فکر کردن بهش خوابت ببره... و تا صبح خواب فکری رو که میکردی ببینی...

 

من دیگه خودمو هم نمیشناسم...

...

 راستی من کیم؟؟؟

یه دنیا دلم گرفته...

یه دنیا دلم گرفته...

 

 

 

 

خاله جون ببخشید که با اینا ناراحت میشید... اگه اینجا ننویسم از غصه میمیرم... شرمنده... ببخشید..

...

دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی

صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی

شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین

ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی

تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند

به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی  

دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل

درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی

هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن

چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی 

...

اشکی به چشم و در دلم آهی نمانده است
دیگرا مرا ز عشق گواهی نمانده است

در چشم بی فروغ من از رنج انتظار
غیر از نگاه مانده به راهی نمانده است

در سینه سر چرا نکشم چونکه بر سرم
جز سایه های بخت سیاهی نمانده است

در دوره ای که عشق گناه است بر دلم
جز جای داغ مهر گناهی نمانده است

نوری زمهر تو نیست به دلهای دوستان
لطفی دگر به جلوه ی ماهی نمانده است

در باغ خشک دوستی ای باغبان عشق
از گل گذشته برگ گیاهی نمانده است

شور و حلاوتی ز کلامی ندیده ام
شوقی و جذبه ای به نگاهی نمانده است

حسرت کشی ببین که دگر از وجود من
جز ناله های گاه به گاهی نمانده است

بدون مقدمه...

چنان دل کندم از دنیا

که شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خود

که مرگ من تماشائیست

مرا در اوج می خواهی

تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز

مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر هم

نمی گرید به حال من

همه از من گریزانند

تو هم بگریز از این تنها

فقط اسمی به جا ماند

ازآن چه بودم و هستم

دلم چون دفترم خالیست

قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم

به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن

چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند

مرا با خود رها کردند

همه خود درد من بودند

گمان کردم که همدردند

شگفتا از عزیزانی

که هم آواز من بودند

به سوی اوج ویرانی

پل پرواز من بودند……